امده ام که بمانم
در نگاه خسته ات
امده ام که اگر لیاقت داشته باشم
بمانم در نگاه خسته ات
من برای همیشه انتظار نگاهت را با خود خواهم داشت
پشت پا نزن به چشم های من !
که این نگاه پاک من
از قبیله ای به نام مردمان مرد
یادگار مانده است ؛
پشت پا نزن به التماس بی صدای چشم های من !
که این سکوت
مهر و موم شده است به دست دیوِ بد سرشت قصه ها
بر تبار من ؛
پشت پا نزن به چشم های من !
که این طراوتی که چشم های من
با تمام سرخی و سکوت
با تمام خون مادران درد
با تمام حرف های سرد
با خودش یدک کشیده ، واژه ای برای عشق بوده است و بس؛
پشت پا نزن به چشم های من !
سه شنبه 18 مرداد ماه 1390
سوق
میان سبزه ها حرفی است پنهانی
که هر یک با دگر هم سنگ خویش می گوید ، با سکوت و رمز ، راز خویش را
سکوتی پر ز پچ پچ های بد اهنگ و بد موزون تنیده بر سر جنگل ؛
شنیده بلبل محزون که گل رازش به بد میمون ترین مخلوق می گوید،
کلاغ قصه ها با ان دل تیره اش؛
عجب دنیای پستی شد ، دل بلبل شکست از بد عهدی ایام
کلاغ قصه این بار از سر تحقیر با فریاد می گوید راز هم سنگ بلبل را ...
سکوتی پر ز پچ پچ های بد اهنگ و بد موزون تنیده بر سر جنگل ؛
شعر اغازی
پشت پا نزن به چشم های من
میان سبزه ها